واحد كودك و نوجوان انتشارات قدياني كه نامش كتابهاي بنفشه است، «داستانهاي 5 دقيقهاي براي بچهها» را منتشر كرده؛ كتابي با 22 داستان شيرين و خواندني.
يكي از آنها را كه اسمش «موش شهري و موش روستايي» است با هم بخوانيم. اگر خوشتان آمد، خواندن قصههاي اين كتاب را به فرزندتان هديه كنيد.
موش نجيب و آبرومندي با آرامش در روستايي زندگي ميكرد. گنجه موادغذايياش هميشه پر بود. زمستانها خانهاش گرم بود و رختخواب راحتش، آستري از پشم همسايهاش، گوسفند، داشت. او از زندگي سادهاش كاملا راضي بود.
يك روز تصميم گرفت كه دوستش موش شهري را دعوت كند تا چند روزي مهمان او باشد.
موش شهري دعوت دوستش را پذيرفت، اما متاسفانه بايد بگويم وقتي گردوها و فندقها و دانهها را ديد، دماغش را مغرورانه بالا گرفت و اخم كرد. او فقط بهترين پنيرها، شكلاتها و كيكهاي خامهاي را ميخورد.
حتي حصير كف خانه موش روستايي، زير پنجههاي ظريفش كه به فرشهاي نرم عادت داشتند، زبر و خاردار بود.
صبح روز بعد هم وقتي موش شهري از رختخوابش گله كرد و گفت: دم صبح هم پرندهها صداهاي وحشتناكي توليد كردند؛ موش روستايي خجالت كشيد و رفت كه صبحانهاي عالي از جو و قارچهاي تازه آماده كند.
اما باز هم موش شهري ايراد گرفت و گفت: اينجا خيلي خستهكننده است. تو بايد با من به شهر بيايي تا به تو نشان دهم كه چه زندگي خوبي آنجا دارم.
وقتي موشها به شهر رسيدند، موش روستايي از سر و صدا و آلودگي و بوي بد و مردمي كه با سرعت اين طرف و آن طرف ميرفتند، بشدت ترسيده بود.
اما بالاخره وارد اتاق بزرگي شدند كه موش شهري در آن زندگي ميكرد. موش روستايي با ديدن زيبايي و عظمت اتاق و بشقابهاي نقرهاي و غذاهاي رنگارنگ و تكههاي بزرگ پنير و سينيهاي پر از ميوه و كيك و ژله، مات و مبهوت شده بود كه ناگهان صداي خرخر وحشتناكي شنيد و چشمش به گربهاي غولپيكر و خشمگين افتاد.
موشها وحشتزده فرار كردند. موش شهري، ترسان گفت: فراموش كرده بودم در مورد آن گربه به تو بگويم.
موش روستايي فرياد زد: اما من دارم به خانهام در روستا برميگردم. جايي كه حداقل ميتوانم گردو و فندق و دانههاي سادهام را در امنيت بخورم.
بعد با گامهاي كوتاه و سريع به سمت خانهاش دويد.